سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای انس! بر شمار دوستان بیفزا، که آنان شفیع یکدیگرند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 85 دی 14 , ساعت 3:19 عصر

خواستم به مشهد برم. تازه ماه رمضون تموم شده بود. به برادرم که روز اول گفتم، گفت: بلیط بگیریم و بریم. به مادرم هم گفتم. گفت وسائلتون رو جمع کنین بریم. منم اومدم توی اینترنت و رفتم سایت رجا و دیدم بلیط برای عصری داره ولی نتونستم رزرو کنم. چون 4 روز بود که همه جا ناگهانی تعطیل شده بود. فکر کردم تا اکانتی که برای رجا ساختم تا فردا قابل لاگین بشه صبر کنم. چون گفتم رفت و برگشتی می گیریم و نمی خواهیم بمونیم. پس وقت بود برای فقط رفتن و برگشتن.

اما روز دوم که کمی هم دیر شده بود، منصرف شد. به مادرم گفتم. گفت اول بلیط بگیر. دوباره اومدم توی اینترنت و رفتم سایت رجا و دیدم بلیط ها تموم شدن. تمام مراکز بلیط زنگ زدم و هیچ کس گوشی رو بر نداشت. به مامان گفتم بریم ترمینال. گفتن که نه! بریم راه آهن.

جمع کردیم و رفتیم. رسیدیم و رفتیم تو صف مشهد. گفتن باید بشینین تا بالاخره بهتون بلیط بدهند و اینم که میبینی صف مشهده. وایسادیم دیدم صف خیلی کند پیش میره. من رفتم سوال کردم. مامان رفت سوال کرد. فهمیدیم که باید خیلی وایسیم. انگار واسه بلیط مشهد گرفتن باید انقدر صبر کنی تا بفهمن طلبیده شده ای.؟

دوباره رفتیم پرسیدیم گفتن باید تا شب صبر کنین. خب ما هم که نمی تونستیم تا شب صبر کنیم. به مامان گفتم بریم فردا بیاییم. باز هم پرسیدیم. گفتن:پر شده!

بالاخره راضی شدم که بریم خونه. اما وقتی از راه آهن اومدیم بیرون، به دلم افتاد که خب ما که بار و بندیلمون رو جمع کردیم، بریم قم زیارت و برگردیم. خیلی وقت بود که زیارت نرفته بودم. 5 سال دغدغه کنکور، حتی یک مسافرت هم نرفته بودیم-هیچ جا- 4 سال هم دانشجویی انقدر توی راه و سفر بودم که نه دل و دماغ داشتم و نه وقت می کردم که واسه خودم برنامه مسافرتی بریزم.

مامان که موافقت می کنه دیگه هیچ جای نگرانی نیست. چون فکر همه جاش رو می کنه. گفتم میریم  و زود بر می گردیم. یه جایی هم شام می خوریم. مشکلی نیست. بر خلاف مواقعی که من اولش پیشنهاد خامی رو میدم و بعد با کمک مامان از



لیست کل یادداشت های این وبلاگ