عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
همان يك لحظه ي اول
كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان
جهان را با همه زيبايي و زشتي
به روي يكدگر ، ويرانه مي كردم
كه در همسايه صدها گرسنه
چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم
نخستين نعره مستانه را خاموش ، آندم
بر لب ، پيمانه مي كردم
كه مي ديدم يكي عريان و لرزان
ديگري پوشيده از صد جامه ي رنگين
زمين و آسمان را
واژگون مستانه مي كردم
نه طاعت مي پذيرفتم
نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده
پاره پاره در كف زاهد نمايان
سبحه ي صد دانه مي كردم
براي خاطر
تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان
هزاران ليلي ناز آفرين را كوبه كو
آواره و ، ديوانه مي كردم