نافله، جامعه، عاشورا!
حاج سيد احمد رشتي مي فرمايد:
« در سال 1280، به قصد حج بيت الله الحرام از رشت به تبريز آمدم و در خانه حاج صفرعلي تاجر تبريزي منزل کردم؛ اما چون قافله اي نبود، متحير ماندم تا آن که حاج جبار جلودار سدهي اصفهاني براي طرابوزن (از شهرهاي ترکيه) بار برداشت.
من هم به تنهايي از او حيواني کرايه کرده و رفتم. وقتي به منزل اول رسيديم، سه نفر ديگر به تشويق حاج صفرعلي به من ملحق شدند: يکي حاج ملا باقر تبريزي، ديگري حاج سيد حسين تاجر تبريزي و سومي حاجي علي نام داشت که خدمت مي کرد که به اتفاق روانه شديم. به ارزنة الروم ( شهري تجاري و صنعتي در شرق ترکيه ) رسيديم و از آن جا عازم طرابوزن شديم.
در يکي از منازل بين اين دو شهر، حاج جبار جلودار آمد و گفت: منزلي که فردا در پيش داريم مخوف است امشب زودتر حرکت کنيد که به همراه قافله باشيد. اين مطلب را به خاطر آن مي گفت که ما در ساير منازل، غالباً با فاصله اي پشت سر قافله راه مي رفتيم. لذا حدود سه ساعت پيش از اذان صبح، حرکت کرديم. حدود نيم فرسخ از منزل خود دور شده بوديم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باريدن گرفت به طوري که هر کدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند؛ اما من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آن جا تنها ماندم.
از اسب پياده شدم و در کنار راه نشستم. خيلي مضطرب بودم؛ چون حدود ششصد تومان براي مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن يا دزدي پيدا شود و مرا به خاطر آنها از بين ببرد. بعد از تأمل و تفکر، با خود گفتم: تا صبح همين جا مي مانم بعد به منزل قبلي برگشته، چند محافظ همراه خود مي آورم و به قافله ملحق مي شوم.
در همان حال ناگاه باغي مقابل خود ديدم و در آن باغ باغباني که در دست بيلي داشت، مشاهده مي شد. او بر درختها مي زد که برف آنها بريزد. پيش آمد و نزديک من ايستاد و فرمود: تو کيستي؟ عرض کردم: رفقايم رفته و من مانده و راه را گم کرده ام.
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پيدا کني.مشغول نافله شب شدم. بعد از تهجد (نماز شب)، دوباره آمد و فرمود: نرفتي؟ گفتم: والله، راه را بلد نيستم.
فرمود: جامعه ( زيارت جامعه کبيره – مفاتيح الجنان ) بخوان تا راه را پيدا کني. من جامعه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نيستم با آن مکرر به زيارت عتبات مشرف شده ام. از جاي برخاستم و زيارت جامعه را از حفظ خواندم.
باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتي؟ بي اختيار گريه ام گرفت و گفتم: همين جا هستم چون راه را بلد نيستم. فرمود عاشورا بخوان. من زيارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الان هم حفظ نيستم در عين حال برخواستم و مشغول زيارت عاشورا از حفظ شدم، و تمام لعن و سلام ها و دعاي علقمه را خواندم.
ديدم باز آمد و فرمود: نرفتي؟ گفتم: نه، تا صبح همين جا هستم. فرمود: الان تو را به قافله مي رسانم. ايشان رفت و بر الاغي سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و آمد. فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.
سوار شدم و اسب خود را کشيدم اما حيوان حرکت نکرد. فرمود: دهنه اسب را به من بده. ايشان بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب کاملاً آرام مي آمد و ايشان را اطاعت مي نمود بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوي من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمي خوانيد؟ نافله، نافله، نافله. باز فرمود: شما چرا عاشورا نمي خوانيد؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا. بعد فرمود: شما چرا جامعه نمي خوانيد؟ جامعه، جامعه، جامعه.